حتما این روزها سرت شلوغ است که پیدایت نیست
دلتنگی من هم که البته گناه نیست چیز تازه ای هم نیست گفته بودمت من در آغوش ت هم باز دلتنگتم خوب این را میدانی پس رسم عاشقی و دلتنگی تو کجاست؟
این روزها دلتنگی خود را به رخ من می کشاند حال بماند که چشمی کنار پنجره انتظار خشکید.
احتمال میدادم که عشقم بیاید تا من شنوای وجودش باشم و جدا کند من را از
دیدار آدم های تکراری و حرف های تکراری روزمره و تکرار تکراری ها ...
که عشق تازه است و تازه شمایید و روزگار من از تو و عشقم تازه می شود
رشته ی پیوند من با قلب تو از جنس نخ های پلاستیکی کار و درس ...نیست پیوند تو با دلم ابریشمی است که در عمق دو نگاه ریشه دارد و درک اش برای دیگران دشوار
عشقی که وقتی دنیا باهمه بزرگی اش برایت تنگ باشد شنیدن صدایش بالهایت را برویاند
شاید در انتهای شب این نوشته را بخوانی در گوشه خلوت از خواب هایت جایی برای من بگذار تا برایت شعر بخوانم شعرهایی از جنس ابریشم
به رسم عشاق عهد الست
دوستت دارم و دلتنگتم